شهید مهدی شرفی

دیده‌بان

فرزند: محمدعلی

متولد: 1343 نجف‌آباد

عضویت: بسیج

محل شهادت: جزایر مجنون(عملیات خیبر)

تاریخ شهادت 7/12/1362

محل خاک‌سپاری: نجف‌آباد

زندگی نامه

شش ساله بود که وقت اذان از هم بازی‌هایش می‌خواست که با یکدیگر به مسجد بروند، به آن‌ها می‌گفت: " بیایید با هم به مسجد برویم تا وقتی برگشتیم من با شما بازی کنم" و از این طریق آن‌ها را به مسجد می‌برد. پدرش نجار بود می‌خواست فرزندانش افرادی دین‌دار باشند از همان کودکی مهدی را با خود به مسجد محله‌شان می‌برد تا رفته‌رفته خود مهدی یادگرفت به مسجد نزدیک خانه‌شان برود. مدتی مهدی مؤذن مسجد بود. صوت زیبایی داشت، خادم مسجد برای تشویق به شوخی به او گفته بود اگر هر روز بیایی مسجد و اذان بگویی یک دانگ از مسجد را به نام تو می‌کنم!

در همان زمان کودکی که مهدی ظاهراً ده ساله بود، خواب عجیبی می‌بیند. خواب می‌بیند یک نفر پیشانی‌بند قرمزرنگی به پیشانی او می‌بندد و دستش را روی قلبش می‌گذارد و به او می‌گوید تو شهید می‌شوی. از خواب برمی‌خیزد و برای مادرش که در حال قالی بافتن بوده، خواب را تعریف می‌کند. مادر به او می‌گوید: شهادت مخصوص امامان و سادات است؛ چون آن روزها فرهنگ شهادت برای مردم عادی خیلی مفهومی نداشت.

در خصوص دلسوزی مهدی، یکی از دوستانش نقل می‌کند: " من با مهدی همسایه بودیم و محل ما آن روزها به وجود افراد نااهل معروف بود. مهدی همیشه به من نصیحت می‌کرد با این افراد رفت‌وآمد نکن و حتی تهدیدم کرد که اگر با آن‌ها رفت‌وآمد کنم، دیگر با من دوست نیست. با همین صحبت مهدی، من راهم را از آن‌ها جدا کردم و این امر در زندگی‌ام بسیار تأثیرگذار بود. به دلیل مشکلات مالی در کارگاه نجاری پدر هم کار می‌کرد. تا دوره راهنمایی بیشتر درس نخواند؛ اما در دوران تحصیل با هم کلاسی‌هایش و معلمین رابطه‌ای صمیمی داشت.

با شروع انقلاب، روزی در تظاهرات از ترس سربازان رژیم در جوی آب پناه گرفت که متوجه او شدند و با قنداق تفنگ مهدی را مورد ضرب و شتم قرار دادند و زخمی کردند.

سنّش کم بود و قدش هم کوتاه، برای همین از اعزام او به جبهه خودداری نمودند. مهدی نیز با چوب دو کفی برای کفش خود می‌سازد و مجدداً برای ثبت‌نام می‌رود؛ اما وقتی متوجه می‌شوند او را تهدید به زندان می‌کنند. بالاخره مهدی دست در شناسنامه‌اش می‌برد و موفق می‌شود در 5/4/1360 به جبهه سرپل‌ذهاب اعزام شود و به عنوان نیروی پیاده مدتی در آن منطقه خدمت کند. قبل از عملیات رمضان وارد توپخانه تیپ نجف شد و به عنوان خدمه توپ 122م.م مشغول خدمت گردید. بعد از عملیات رمضان جزء افرادی بود که به همراه (شهید) اکبر مددی و برادران عطوفی و موحدی واحد دیده‌بانی را راه‌اندازی کردند. مهدی به عنوان یکی از دیده‌بان‌های فعال در عملیات‌های محرم، والفجرمقدماتی، والفجر1، والفجر4 و خیبر حضور یافت. سه روز بعد از عملیات خیبر در خط مقدم، هنگامی که مشغول دیده‌بانی بود به جمع دیده‌بانان شهید پیوست.

 

وصیت نامه

بسم رب شهداء و الصالحین

ان الله اشتری من المؤمنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون وعدا علیه حقا فی التوریه والانجیل و القرآن و من اوفی بعهده من الله فاستشبروا ببیعکم الذی بایعتم به و ذالک هو الفوز العظیم.

بدرستیکه خرید خداوند ، جان و مال اهل ایمان را به بهای بهشت ، آنها در راه خدا جهاد می کنند که دشمنان خدا را به قتل برسانند و یا خود کشته شوند. این وعده قطعی است بر خدا و عهدی است که در (سه دفتر آسمانی) تورات و انجیل و قرآن یاد فرموده و از خدا با وفاتر به عهد کیست. ای اهل ایمان شما به خود در این معامله بشارت دهید که این معامله با خدا به حقیقت سعادت و پیروزی بزرگی است.       

                                                                                                                                                                            ( سوره توبه آیه 111)

 

با درود و سلام خدمت رهبر کبیر انقلاب اسلامی و بنیانگزار جمهوری اسلامی ایران و با درود و سلام به امت شهید پرور و دلیر ایران و با درود و سلام به تمام خانواده های شهداء و با درود به تمامی مستضعفان دنیا و با سلام به پدر و مادر عزیزم که مرا این چنین بزرگ کرده اند و مرا به این حد رسانده اند تا من بتوانم قدم کوچکی در راه خدا بردارم و بتوانم جان نا قابل خود را که امانتی در پیش پدر و مادرم از سوی خدا بود در راه او نثارکنم و اما پدر و مادر عزیزم , شما چنین زحمت کشیده اید و مرا بزرگ کرده اید ، امیدوارم که مرا از صمیم قلب حلال کنید . پدر ومادر عزیزم امیدوارم که از خبر شهادت من ناراحت نشوید و بلکه خدای را شکر کنید و مرا ببخشید و زینب گونه فرزندان خود را بزرگ کنید و تحویل جامعه دهید و امیدوارم که همه شما در خط امام این رهبر بزرگ و عظیم الشأن باشید و او را تا توان دارید یاری نمائید , به امید هر چه زودتر پیاده شدن انقلاب اسلامی در جهان و ظهور حضرت بقیه الله .

 

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار

خاطرات

به یادشهید شرفی                          راوی مادر شهید

چهاریا پنج ساله بود من روی تخته قالی مشغول بافتن بودم مهدی توی اتاق کناری خواب بود یک مرتبه آمد توی همین اتاق (محلی که مادر شهید خاطره را تعریف کرد)از من پرسید ننه شهادت یعنی چه؟گفتم چطور گفت :یک نفر آمد به خواب من و گفت مهدی تو شهید می شوی و یک پیشانی بند به سرم بست و یک بوسه هم به گردنم زدو رفت ،آن روزهاشهادت رامخصوص شهدای کربلاو امامان میدانستیم لذا به پسرم گفتم : ننه شهادت مال امامان و فرزندان آنهاست انشااله بچه خوبی بار می آیی گذشت تا پانزده سال بعد هفتم  اسفند 1362(عملیات خیبر) خبر شهادتش راآوردند

 

 

 

از صمیم قلب

به یاد شهید مهدی شرفی[1]

روایتی از مادر شهید

در اوایل سال1360 وقتی که برای اولین مرتبه، قصد رفتن به جبهه را داشت، پیش پدرش رفت و گفت: «من می‌خواهم بروم جبهه.» پدرش گفت: «نمی‌خواهد بروی. می‌روی آنجا و شَل و پَل[2] می‌شوی و بر می‌گردی. آن وقت کسی نیست که شبانه‌روز به تو رسیدگی کند.»‌ برای بار دوم به رفقایش گفت که من این دفعه می‌روم و رضایت پدر و مادرم را می‌گیرم. پدرش گفت: «من امضا نمی‌کنم که به جبهه بروی. برو پیش مادرت و رضایت او را به دست بیاور.» پیش من آمد و گفت: «شما امضا می‌کنید تا من به جبهه بروم؟» جواب دادم: «چرا رضایت ندهم؟ برو به امید خدا. برو از مملکت و دینت دفاع کن.» خیلی خوشحال شد. بلند شد و چند بشکن زد و رفت توی کوچه. به مغازۀ نجاری استادش رفت. پسرم به وسیلۀ تخته، دو تا کفی کفش ساخت تا قدش بلند شود، سپس برای ثبت‌نام راهی شد. فردی که مسئول ثبت‌نام رزمندگان به جبهه بود، متوجه شد و به او گفت: «دفعۀ قبل که برای ثبتنام آمدی، قدت به این بلندی نبود! حالا که این‌طور است، می‌فرستمت زندان تا دیگر از این کارها نکنی!» او که حسابی ترسیده بود، سجلدش[3] را گرفت و به خانه آمد. این بار توی سجلدش دست برد و سنش را زیاد کرد. وقتی دوباره برای ثبتنام رفت، قبولش کردند. پیش من آمد و گفت: «می‌آیید امضا کنید.» خیلی دلم می‌خواست که به جبهه برود. می‌دانستم که دلش در مناطق جنگی است و برای رفتن لحظه‌شماری می‌کند. خیلی تلاش کرده بود تا رضایت من و پدرش را بگیرد. هم از این می‌ترسید که پدرش قبول نکند و هم دلش می‌خواست که به جبهه برود. گفتم: «نترش، توکلت به خدا باشد.» با هم به حسینیۀ اعظم و محل ثبت‌نام برای جبهه رفتیم. مسئول ثبت‌نام از من پرسید: «شما را با زور آورد یا این‌که می‌خواهی از صمیم قلب امضا کنی؟» جواب دادم: «از صمیم قلب راضی‌ام.» [به سرپل‌ذهاب رفت. چند ماه از او بی‌خبر بودم تا این‌که نامه‌اش به دستم رسید. در جواب نامه، برایش نوشتم: «مواظب خودت باش. مواظب باش که کارهایت ریا نباشد.» پس از مدتی به مرخصی آمد. روزی از من پرسید: «ریا یعنی چه؟» جواب دادم: «یعنی اگر به جبهه می‌روی و از آنجا برمی‌گردی، برای دوستانت از جاهایی که رفتی و کارهایی که کردی و اتفاق‌هایی که برایت افتاده، تعریف نکن. خلاف آن‌چه گفتم رفتار کنی ریا می‌شود.»

یک بار که مرخصی آمد، شب به اتاق رفت و با همان لباس و پوتین‌هایش خوابید. صدایش زدم و گفتم: «چرا این‌طوری خوابیدی؟ پاشو لباس و پوتین‌هایت را در آور و راحت بخواب.» گفت: «نه عجله دارم. می‌خواهم بروم حسینیۀ اعظم، کار داریم.» چند ساعتی خوابید، بعد جوراب‌هایش را درآورد وضو گرفت و در تاریکی، مشغول خواندن نماز شد. یواش می‌خواند، آن‌قدر که از پشت پرده، صدایش را به خوبی نشنیدم. از دو رکعت، دو رکعت خواندش، فهمیدم که نماز شب می‌خواند.» [امیدوارم این حرف‌ها را که می‌زنم، ریا نباشد.]

یک بار که به مرخصی آمده بود، وقت برگشت، گفتم: «می‌خواهی بروی، برو؛ ولی ممکن است آقا راضی نباشد. برو راضی‌اش کن.» گفت: «آقا راضی است.» وقتی به مرخصی می‌آمد، سفارش بچه‌ها را می‌کرد. می‌گفت که مواظب تربیت آنان مخصوصاً خواهرانم باش.

آخرین مرتبه که قصد رفتن داشت، پرسیدم: «حالا که می‌روی، چه موقع بر می‌گردی؟» جواب داد: «هیچ وقت.» عجله داشت. سرش جیغ کشیدم و گفتم: «چه خبر است! کمی‌ یواش‌تر.» دلم می‌خواست درست ببینمش و با او خداحافظی کنم. سرش جیغ کشیدم و دوباره گفتم: « چه خبر است!» با ناراحتی گفت: «چرا جیغ می‌کشی؟» می‌خواستم صورتش را ببوسم. قدش بلند شده و بوسیدنش برایم سخت بود. گفت: «اینجا خوب نیست.» بعد سریع سرش را پایین آورد و من چند بار بوسیدمش و گفتم: «برو به امید خدا، ان‌شاء‌الله که زود بر‌می‌گردی.»

چند شب بعد، خواب دیدم که شهید محمد منتظری[4] به خانه‌مان آمده است. مشغول جارو کردن بودم که ناگاه ایشان جارو را از دستم گرفت و خود مشغول تمیز کردن خانه شد. گفتم: «خدا مرگم بدهد! شما برای دیدن ما به خانه‌مان آمده‌اید، حالا می‌خواهید جارو کنید.» گفت: «من آمده‌ام مهدی راباخودم ببرم.» پرسیدم: «مگر مهدی مرا می‌شناسید؟» جواب داد: «بله، مهدی در کنار من است.»

در ایام شهادتش، شبی در خواب دیدم که کبوتری سفید و قشنگ روی دیوار خانه‌مان نشسته و سرش را به این‌طرف و آن‌طرف تکان می‌دهد. کبوتر زیبا پس از مدتی پرواز کرد و رفت. بعد از دیدن این خواب، حدس زدم که مهدی شهید شده است. هفت روز بعد، جنازه‌اش را همراه چهار شهید دیگر که همه از آشناها و همسایه‌ها بودند، آوردند.

ما شش خواهر هستیم که به غیر از یک نفر، همگی یکی از بچه‌های‌مان را فدای اسلام کرده‌ایم. پسر یکی از خواهرهایم نیز، به دست دشمن اسیر شده بود.

بعد از شهادت مهدی، شبی خواب شهید رجایی را دیدم. به ایشان گفتم: «از مهدی من خبر ندارید؟» گفت: «چرا، ما با هم یک جا هستیم.»

 

 

1. شهید مهدی شرفی در تاریخ7/12/62 حین عملیات خیبر در حال دیده بانی به شهادت رسید.

2. شَل و پَل در اصطلاح مردم نجف‌آباد به معنای زخمی یا مصدوم شدن است.

3. شناسنامه.

1. از شهدای هفتم تیر بود.