شهید سعید تکه اکبرآبادی
دیدهبان
فرزند: محمد مهدی
متولد: 1345 تهران
عضویت بسیج
محل شهادت: فاو (عملیات والفجر8.)
تاریخ شهادت: 1/12/64
محل خاکسپاری: تهران
چهارده ساله بود که سودای حضور در جبههها را در سر داشت، عشقی که با شهادت برادر بزرگترش(محمدعلی11/10/1359) به اوج رسید. عشق به اسلام از کودکی در وجودش ریشه کرد. از زمانی که در جلسات مذهبی و قرآن حضور مییافت. در زمان وقوع انقلاب باوجود سن کم همراه با خانواده و دیگر مردم در راهپیماییها شرکت میکرد.
خانوادهی سعید حضور او را در جبهه منوط به موفقیت وی در تحصیل دانستند. سرانجام بااصرار زیاد در اواخر سال 1360 وارد صحنه نبرد شد و در عملیاتهای محرم، والفجرمقدماتی، والفجر1، والفجر2، به عنوان نیروی پیاده شرکت کرد. قبل از عملیات والفجر4، به لشکر نجف اعزام و در واحد دیدهبانی مشغول خدمت شد. سپس در عملیاتهای والفجر4، خیبر، بدر و قادر حضور یافت. در زمان مرخصی نیز با جدیت در امور فرهنگی و تحصیلی شرکت میکرد. با اینکه در عملیات محرم زخـمی شده بود و هنوز زخمهایی در بدن داشت، دوباره به جبهه رفت. بالاخره او که اخلاص و خوش خلقی و ادبش زبانزد همرزمانش بود، در 1/12/64 در منطـقه فاو (عملیات والفجر8) هنگامی که در خط مقدم مشـغول دیدهبانی بود، بر اثر اصابت گلوله کاتیوشای دشمن به شهادت رسید.
وصیت نامه شهید سعید تکه اکبر آبادی
بنام ا... که قلبهای تمام انسانهای با ایمان و مومن به سوی اوست ودر تمام کارهایشان از او یاری و مدد می خواهند , سپاس خدای را که جان داد تا زندگی کنیم عقل داد تا اندیشه و تفکر کنیم و انبیا را فرستاد تا ما را هدایت وراهنمایی کنند تا مومن باشیم و عشق داد تا عاشق شویم . خدایا می دانم نزد تو می آیم روی سخنم اول باتوست همانطوریکه امام حسین (ع) می گوید : خدایا تو می دانی که این قیام ونهضت ما برای سلطنت یا بدست آوردن این دنیای دون نیست بلکه هدف ما این است که معارف تو برپا شود و به فرایض دین تو عمل شود . خدایا بهترین نوع مردن شهادت فی سبیل ا... مرگی که با آن بسویت پرواز می کنند است و این نوع مردن مخصوص اولیا وانبیا است . خدایا مرگ مرا شهادت فی سبیل ا... کن چون با این طریق می دانم حتما به تو معبودم می رسم و اگر نصیبم شد آن روز , روز عقدم با خدایم است . اکنون روی سخنم به ملت شهید پرور است : ای امت اسلام شما با دادن نوگل ها ونونهالان خود وبا کمک هایتان به جبهه و پشت جبهه روی اسلام را سفید کرده اید و هرچه از جنگ میگذرد وحدت شما بیشتر می شود و در تمام کارهایتان توکل به خدا داشته باشید وسعی کنید از خط امام منحرف نشوید و امام را دعا کنید و از تمام شما حلالیت می طلبم .
خاطره
اخلاص
به یاد شهید سعید تکهاکبرآبادی[1]
روایتی از آقای تکهاکبرآبادی
سال 1359 وارد ارتش شدم. یکی از برادرانم همان اوایل جنگ منقضی 1356 بود و از طرف ارتش فراخوان شده بود تا عازم جبهه شود. یکی دیگر از برادرانم که از انقلابیهای فعال بود و در متن فعالیتهایش با آیت الله غفاری و آیت الله خلخالی رابطهای تنگاتنگ داشت، به مناطق جنگی عزیمت کرده بود. آنان گروهی را تشکیل داده و راهی آبادان شدند. خانهی ما یک دفعه خالی شده بود. تا مدتی قبل بر سر سفره، چهار برادر حضور داشتند و ماندن برای سعید سخت و عذابآور بود. سعید در اوج مبارزات انقلابی ملت، با وجودی که چهارده سال بیشتر داشت، در مناسبتهای گوناگون حضور جدی و فعالی داشت. حتی هنگام ورود تاریخی حضرت امام (ره) به میهن، برای استقبال از ایشان راهی تهران و بهشت زهرا شده بود. او آدم توداری بود و زیاد اهل حرف زدن و شلوغ کردن نبود. رفتن ما سه برادر، او را تحت تأثیر قرار داد و رفته رفته شیفتهی جبهه شد، تا جایی که آمد و گفت: «من هم میخواهم بروم جبهه.» گفتم: «سن تو کم است و ثبت نامت نمیکنند.» وقتی متوجه موضوع شد، بیآنکه حرفی بزند رفت، تا اینکه سال تحصیلی 60 - 59 به پایان رسید. ایشان به بهانهی دیدار با اقوام پیش من آمد تا پس از آن راهی اصفهان شود. وقتی خواستهاش را شنیدم در جواب گفتم: «خب برو.» پس از چند روز برای گذراندن اردوی آموزشی به محلی در اطراف تهران رفتم. آن موقع از اوضاع خانه بیخبر بودم. همین که برگشتم، دوستانم گفتند: «چه نشستهای که سعید به جبهه رفته!» برادر بزرگترم که هیجده سال داشت، تازه از جبهه برگشته بود که پس از شنیدن موضوع، برای جستجوی سعید راهی اهواز شد. که به صورت خیلی تصادفی سعید را روی پل معلق اهواز ملاقات کرد و پس از صحبت با او متذکر شد که ((برای رفتن به جبهه هنوز به سن قانونی نرسیدهای و در این موقعیت، درس خواندن برای تو بهترین گزینه است؛ پس در حال حاضر به شهرمان برگرد و درس بخوان تا تابستان سال آینده، خودمان، تو را به جبهه بفرستیم.)) به هر هر صورتی بود، سعید را راضی کرده و با خود به تهران برد. در اسفند 1360 برای حضور در عملیات فتحالمبین، نیروهای زیادی از تهران راهی جبههها شدند. روزی پدرم گفت: «ببین سعید چه میگوید.» متوجه شدم که سعید اصرارهایش را از سر گرفته و قصد دارد به منطقهی عملیاتی برود. گفت: «جنگ در حال تمام شدن است و ما هنوز ماندهایم.» این جمله را در حالی گفت که تنها، پانزده سال و نیم داشت. سرانجام به خواستهاش رسید و با عدهای از بچههای محله اعزام شد.
روزی یکی از دوستانش آمد و گفت: «با سعید حرف بزن و به او تذکر بده. او با رسیدن تانکهای عراقی از جا بلند شده و آرپیجی به دوش میگیرد و بدو بدو به سراغشان میرود تا شکارشان کند.» این صحبتها لبریز بود از شجاعت سعید. بعد از عملیات فتحالمبین. سعید برای مرخصی به خانه نیامد و پدرم برای آوردن او مجبور شد راهی اهواز شود. به هر زحمتی بود او را پیدا کرده و خواست به منزل بیاورد، اما سعید در جواب اصرارهای پدرم گفت: «به شرطی بر میگردم که هرگاه مارش عملیات را زدند، دوباره به جبهه برگردم.»
قبل از عملیات الیبیتالمقدس به جبهه رفت و این بار با سمت تیربارچی در لشکر 27 حضرت رسول (ص) انجام وظیفه کرد که در این عملیات زخمی شد. او هیچگاه با برگهی اعزام به جبهه، راهی منطقه نمیشد. پس از بازگشت از عملیات محرم،نیروهای کارگزینی لشکر 27حضرت رسول گفته بودند. تو تا حالاکجا بودی؟ آنان به هیچ وجه قبول نمیکردند که سعید قبلاً در جبههها حضور داشته. با اصرار به او گفتم: «سعید جان از این به بعد، وقت رفتن به جبهه برگهی اعزام بگیر، تا ما از تو بیخبر نباشیم. اصلاً شاید مرگ و شهادتی در پیش باشد. این طوری لااقل جنازهات به دست ما میرسد.»
در تیر ماه 1362 در عملیات والفجر 2 وارد دیدبانی لشکر نجفاشرف
شد. احساس میکردم که بعد از عملیات خیبر به شدت تغییر کرده است. علت را از او جویا شدم. جواب داد: «یکی از فرماندهان در قایق ما شهید شد.»
هنگام عملیات بدر به لشکر 27 رفت و دوباره به لشکر نجفاشرف آمد و تا لحظهی شهادت (عملیات والفجر 8) در همین لشکر حضور داشت. او هیچگاه از خودش تعریف نمیکرد و این نشاندهندهی اخلاص او بود.سرانجام درعملیات والفجر8درحین دیدبانی به شهادت رسید